سایت بدو بیــــــــــا
سایت بدو بیــــــــــا

سایت بدو بیــــــــــا

وصیت نامه مرد خسیس !


روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم . 
ادامه مطلب ...

داستان ساعت گمشده...


روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.  ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.  بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. 
ادامه مطلب ...

داستان شرط بندی پیرزن باهوش


قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه ناخدا یا مهندس!؟


یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن در این باره بحث می  کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام  یک نقش مهم  تری دارند.

بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به  دست بگیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. 
ادامه مطلب ...

داستان « حامی کوچک »


سال دهم بعثت، سالی سخت و ناراحت کننده برای اسلام و مسلمانان بود. حضرت ابوطالب (علیه السلام) و حضرت خدیجه (علیها سلام) به فاصله‌ی اندکی از یکدیگر، چشم از دنیا فرو بستند و پیامبر دو حامی دلسوز و پشتیبان صدیق را در خانه‌ی خویش و نیز در عرصه‌ی جامعه، از دست داد. 
ادامه مطلب ...

داستان کفن دزد


آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت  :
ادامه مطلب ...

حکایت طلا فروش و برادرش


یک طلا فروش در مغازه‏ اش نشسته بود، سالها برادرش را ندیده بود، چون برادرش از شهر و دیار خود بیرون زده و به عبادت مشغول بود. پیش برادرش آمد تا یک زیارتى بکند. گفت: برادر! تو در این شهر فاسد، با این طلافروشى، میان این زنها و با این شهر فاسد، براى چه آنجا مانده‏ اى؟ بیا براى تصفیه روح و جان گوشه‏ اى به عبادت بپرداز.

 

ادامه مطلب ...

پسرک دستفروش...


پسرک دستفروش...

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد
که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. 

ادامه مطلب ...

داستان مرد ماهیگیر


مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. 
ادامه مطلب ...

شاگرد زیرک و استاد(داستان باحال)


استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”
 
ادامه مطلب ...