یک طلا فروش در مغازه اش نشسته بود، سالها برادرش را ندیده بود، چون برادرش از شهر و دیار خود بیرون زده و به عبادت مشغول بود. پیش برادرش آمد تا یک زیارتى بکند. گفت: برادر! تو در این شهر فاسد، با این طلافروشى، میان این زنها و با این شهر فاسد، براى چه آنجا مانده اى؟ بیا براى تصفیه روح و جان گوشه اى به عبادت بپرداز.
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد
که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.